بهلول2

آورده اند که:

شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید

که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد

آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!

پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!

اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!

آورده اند که:

«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به

دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار

تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی

وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!

استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من

غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم

تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام

باقی تو دانی!!!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد