آورده اند که:
شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید
که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد
آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!
پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!
اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!
آورده اند که:
«جوحی»در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود.روزی استادش کاسه عسل به
دکّان برد.خواست که به کاری رود.جوحی را گفت:«در این کاسه زهر است.زنهار
تا نخوری که هلاک شوی»!گفت:«مرا با آن چکار است؟»چون استاد برفت جوحی
وصله جامه ای به صراف داد و پاره ای نان فزونی بستد و با آن عسل تمام بخورد!
استاد باز آمد و وصله طلبید.جوحی گفت:«مرا مزن تا راست بگویم!حال آنکه من
غافل شدم دزد وصله را ربود!من ترسیدم که تو بیائی و مرا بزنی!گفتم:«زهر بخورم
تا تو باز آئی من مرده باشم!آن زهر که در کاسه بود تمام بخوردم ولی هنوز زنده ام
باقی تو دانی!!!»